بخشی از سفرنامه( صفحه ۴)
دوازدهم محرم از قزوین برفتم به راهبیل و قبان که روستای قزوین است و از آنجا به دیهی که خرزویل خوانند. من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود، زادی (توشه) اندک داشتیم. برادرم به دیه دررفت تا چیزی از بقال بخرد. یکی گفت که چه میخواهی؟ بقال منم. گفتم هر چه باشد ما را شاید که غریبیم و بر گذر. گفت: هیچ چیز ندارم. بعد از آن هرکجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.
می بینید که ناصرخسرو چطور از طریق بیان واقعهای و نوشتن آن در سفرنامه اش توانسته قابلیت و امکانات زبان فارسی را گسترش دهد و با نکته سنجی، موضوعی روزمره را به یک مثل تبدیل کند.
خیالات شبانه...
برچسب : نویسنده : setare-shabha بازدید : 87