آن سال تابستان کنار ساحل قدم میزدیم و به سقفهای بلند و کوتاه، شیبدار و مسطح و شیروانیهای سفالی و حلبی خانهها نگاه میکردیم.
موجها میرفتند و میآمدند و با خودشان از دل دریا دستهای صدف میآوردند و توی ساحل رها میکردند. مرجان گفت: اگه بتونی یه صدف پیدا کنی که از هم جدا نشده باشه توشون مروارید هست.
آفتاب توی چشمهای عسلیاش میتابید و دوتایی شروع کردیم به نگاه کردن به صدفهایی که توی شنهای ساحل با سروصدا غلت میخوردند و من وانمود کردم حرفش را باور کردهام. اما هیچ وقت، هیچ صدف دوتایی در کار نبود و در نتیجه مرواریدی هم نبود که کسی بتواند پیدا کند....
خیالات شبانه...برچسب : نویسنده : setare-shabha بازدید : 90