طرح

ساخت وبلاگ

این روزها طرح یک رمان به ذهنم می آید و می‌گریزد. از اینجا که هستم مژه های بلندش را می بینم که فرو افتاده اند. دارد نامه را می خواند. سرپوشی سرش گذاشته و لباس و دامن بلند خاکستری به تن دارد. همیشه همین جا روی پاگرد پله ها می ایستد نامه را بر می دارد و شروع به خواندن می کند. روزهای تعطیل که در این بنا قفل است و هیچ رفت و آمدی نیست، موسیقی را با صدای بلند گوش می دهد روی آن صندلی ننویی می نشیند. سربندی سرش نیست. چشمانش را می بندد. مژه های بلندش فرو افتاده اند و  موهای بلند و طلایی اش روی شانه هایش پریشان است. صندلیش را تاب می دهد و با تکانش مدام نور و سایه بر صورتش جا عوض می کند. 

نمی دانم او کیست و داستان زندگی اش چیست اما می دانم که چیزی مرا به او متصل کرده. چیزهایی که به نظر بی ربط می آید. هیچ یادم نمی آید گاه فقط تصاویری مثل خواب به ذهنم خطور می کند و بار دیگر ناپدید می شود. سعی می کنم فراموشش کنم. دست کم بگیرمش و به دنبال هزار و یک گره زندگی ام بدوم. اما دوباره صدای پای این دختر را می‌شنوم که از پاگرد پله ها به در نزدیک می شود مردد می ماند و لحظه ای بعد خم می شود و از زیر در نامه را بر می دارد و با انگشتان بلند زیبایش بازش می کند. با چابکی پاکت آن به یک دست می گیرد و با دست دیگرش تای کاغذ را باز می کند در حالی که مژه های بلند طلایی رنگش روی کاغذ فرو افتاده مشغول خواندن می شود.

خیالات شبانه...
ما را در سایت خیالات شبانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : setare-shabha بازدید : 77 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 12:12