خیالات شبانه

ساخت وبلاگ
باران می‌بارید. سوسک رفت درون کاسه دسشویی و شاخک‌هایش را تکان داد. انگار سردش بود. می‌دانم سوسک ها موجودات سرمایی هستند چون دیده ام در تابستا‌های گرم هم همینطور شاخک هایشان می‌لرزد. فرزانه  برایم چای می‌ریزد و می‌گوید:« تو چه می‌دانی شاید ترسیده باشد» وقتی داشتم چایم را سر می‌کشیدم گفتم :« ترس ندارند آخه تو ندیده ای که وقتی به خلوت شان نزدیک می‌شوی چطور با  شتاب به سویت می‌آیند، نه این لرزیدن از ترس نیست.» با خودم می‌گویم شاید گره گوار باشد، عجله دارد به اداره اش برسد یا می‌خواهد برود توی پذیرایی.

 

 

 

نی لبک زن از درون ساختمان مجاور در نی می‌نوازد. او هم انگار گوش می‌دهد بعد شاخک هایش را تکان می‌دهد انگار بخواهد با دقت بیشتری تأمل کند. در هر صورت  شاخک ها را تکان می‌دهند شاید بسته به نوع تکان دادن شاخک هایشان پیام متفاوتی مدنظرشان باشد. یک جور زبان سوسکی که ما آدمها بلد نیستیم و هیچ وقت هم تلاش نکرده ایم یاد بگیریم.

 

اما سوسکها باهوش ترند به نفع شان باشد با فرار کردنشان تو را می‌ترسانند. در حالی که نمی ترسند شاخکشان می‌لرزد. ما انسان ها را مردد می گذارند میان دو حس چندش و ترس. از هنر موسیقی سر در می آورند . نمی دانی چه وقت از بالهایشان استفاده می‌کنند پرواز نکردن هم  یک جور قدرت برایشان به ارمغان می‌آورد. می گویند جایشان در دسشویی و حمام ها هست اما شبانه به همه جای خانه سرک می کشند در حالی که تو زیر پتویت از زور ترس به دسشویی نمی‌روی. خلاصه که سرتاپا تناقضند.

 

آقای کافکا حق داشت درباره آنها بنویسد. فکر می کنم حتی باعث زحمتش هم بوده چقدر فکرش را برای پیدا کردن سوژه داستانی به کار انداخته. در حالی که نوعی رحمت هم برای نوشتن داستان او بود. 

باران که شدیدتر شد سوسک با کرک هایش رفت توی کاسه دسشویی کمی پاهایم را تکان دادم  تا فرار کند اما با کسالت خاصی آنجا ایستاد، انگار که بخواهد بگوید عمرا که از جایم تکان بخورم. از آنجا که قصد نداشتم دونفره از یک کاسه استفاده کنیم تصمیم گرفتم با کمک حشره کش  جایم را تصاحب کنم.  پس دویدم و از انباری حشره کش برداشتم و فاتحانه درون دسشویی رفتم که جای خالی اش را دیدم. وجود متناقضش باعث شد من هم رقیق شوم. ناراحت بودم که رفتار من هم دست کمی از اطرافیان گرگوار نداشت. اما او واقعا گرگور بود. شک ندارم خودش بوده و علاوه بر مسخ شدن او که نام داستان برگرفته از آن است دچار تناسخ هم می‌شود و در هر دوره ای بر ما ظاهر می‌شود.

 

در فکر این هستم که ادامه داستان کافکا را بنویسم. مثل جناب موراکامی که ادامه اش را نوشت و به عشق سامسا گرگوار پرداخته است. اما یک رشته از داستانش نزد من است. راز آن زن خدمتکار که کلاهی از پر شترمرغ دارد . او آخرین کسی بود که با گره گوار حرف زد. این زن جسد گره گوار را دور نمی ریزد بلکه قصد دارد آن را به عنوان یک‌نمونه خشک کند. پس آن را به آپارتمانش می‌برد. در خانه زن کلاههای متعددی هست. کلاههایی با پر کلاغ، با گلهای خشک شده مختلف، کلاههایی تزیین شده با تور و حریر، و او‌مشتری مغازه کلاه فروشی است که در پایین آپارتمان این زن قرار دارد. حتما یادتان می‌آید که سامسا عاشق دختری شده بود که در یک کلاه فروشی صندوق دار بود. این زن هر روز صبح وقتی به سر کار می‌رود به دختر صندوق دار سلام می‌دهدو عصرها گاهی برای کامل کردن مجموعه کلاه هایش سری به مغازه می‌زند تا کلاههای تازه آمده را ببینید. 

 

می بینید داستان کافکا ادامه می‌یابد و‌نه از همان خطی که داستان ادامه یافته یا پایان گرفته است. بلکه داستان خود می‌تواند به راههای جدید برود و در ذهن خواننده ادامه پیدا کند. به همین جهت کتاب را که می بندیم گره گوار در ذهن هزاران خواننده ، دوباره زنده می‌شود. مثل آن روز که کتاب را بستم . از مردن گره گوار متاثر بودم و به دسشویی رفتم و دیدم که گوشه دسشویی است مردد و کند  به پشت روشویی رفت و انگار از اینکه دیدمش شرم کرده باشد. بله با بستن کتاب او تازه حیات یافته بود و حالا اینجا بود و شاخک هایش می‌لرزید.

خیالات شبانه...
ما را در سایت خیالات شبانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : setare-shabha بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 9 اسفند 1397 ساعت: 4:36